loading...
(اول ب) و ماجراهايش...
آقاى ارسطا (بخش فرهنگى و مذهبى) بازدید : 60 جمعه 02 اسفند 1392 نظرات (0)

بسم الله الرحمن الرحیم

خندۀ پیامبر

سه روز از تولد محمد صلی الله علیه و آله گذشته بود. پدربزرگش – عبدالمطلب – نزد آمنه آمد تا نوۀ عزیزش را ببیند.وقتی چشم عبدالمطلب به جمال زیبای محمد افتاد، او را گرفت و با مهربانی بوسید و گفت:« خدای را سپاس که تو را – همان طور که وعدۀ آمدنت را داده بود – به ما عطا کرد.از امروز دیگر برایم فرقی نمی کند که بمیرم یا نه.» این را گفت و محمد را به آمنه داد.

محمد در آغوش مادر خوشحال شده بود.مانند کودک یکساله با هوشیاری به اطراف نگاه می کرد و به روی پدربزرگ و مادرش می خندید.

عبدالمطلب به آمنه گفت:« ای آمنه! از فرزندم مراقبت کن که به زودی به مقام بزرگی خواهد رسید.»1

نکته ها:

1.از اینکه عبد المطلب، نوه اش را مهربانانه بوسید و او را نوازش کرد، روشن می شود که عبدالمطلب نیز شخصی خوش اخلاق و مهربان بوده است.

2.سخن وی که گفت:« خدای را سپاس که تو را – همان طور که وعدۀ آمدنت را داده بود – به ما عطا کرد.» دلیل آن است که گذشته از یهود و نصارای ساکن در منطقۀ حجاز که به وسیلۀ بشارت های پیامبرانشان از بعثت پیامبر با خبر بودند، خاندان خود پیامبر نیز از این موضوع خبر داشتند.

3.آگاهی عبدالمطلب از پیامبر شدن نوه اش به قدری بود که به عروش آمنه گفت:« ای آمنه ! از فرزندم  مراقبت کن که به زودی به مقام بزرگی خواهد رسید.»

 


1.بحار الانوار ، ج 15 ، ص 329

تمامی مطالب این پست از کتاب"تبسم آفتاب"(نویسنده:"غلامرضا حیدری ابهری" و انتشارات دلیل ما) برداشت شده است.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 44
  • کل نظرات : 18
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 6
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 2
  • بازدید هفته : 70
  • بازدید ماه : 274
  • بازدید سال : 3,249
  • بازدید کلی : 24,416
  • نویسندگان سایت...

    مناسبت